* مادرم رفت زیر پست روحانی در فیسبوک چیزی نوشت که دقیق به خاطر ندارم ولی مضمونش این‌طوری بود -یا مثل هز موضوع دیگری که درباره‌اش نوشتم، من دوست دارم این‌جوری به یادش بیاورم- که آقای روحانی من یک مادرم و در زندگی‌ام بچه‌هایم همه چیز من هستند- چه بد-  اگر روزی یکی از آن‌ها غمگین باشد دلم می‌گیرد -پس دل مادرم همیشه گرفته است چون من و داداشم مدرک درجه A  ِغم‌خوری با قاشق داریم و من خودم کمربند مشکی دان دو هم هستم و می‌خواهم در تهرانپارس کلاس خصوصی هم بگذارم- شما باید بدانید فرزند یک مادر همه‌چیز اوست. شما با نوید تغییر آمدید و گفتید رویه‌ها عوض می‌شود. پس چرا مرضیه رسولی در زندان است؟ شما نوشته‌های مرضیه رسولی را خوانده‌اید؟ باید حتماً بخوانید. من توسط پسرم با نوشته‌های او در همین فیس‌بوک آشنا شدم و باید بگویم او چیزهایی را می‌نویسد که آدم دوست دارد خودش آن‌ها را نوشته باشد. او به خاطر شرکت در تظاهرات در زندان است؟ خب پس چرا همه‌ی ما را نمی‌گیرید؟ – به مادرم گفتم رییس‌جمهور ربطی به این قضایا ندارد و این ها را در پیج صادق لاریجانی باید بنویسد و او هم پیج فیسبوک ندارد اما او اعتقاد دارد این‌ها همه‌شان یکی هستند- چرا همه‌ی ما را نمی‌گیرید؟ الان مادر مرضیه رسولی چرا باید غصه بخورد؟ بچه‌اش چه جرمی داشته؟ به جرم این‌که خوب می‌نوشته؟ از غذا، خوردنی، سینما، اجتماع؟ کمی مهربان باشید. شما سالیان سال است همه را دعوت می‌کنید در مراسم‌های مسخره شرکت کنند، رای بدهند، به ایرانی بودنشان، به ایران ببالند. چرا باید به ایران ببالند؟ یک موقع به آستین کوتاه پوشیدن جوان‌ها گیر می‌دهید-بله گیر- یک موقع به ماهواره داشتن. مگر ما ماهواره را اختراع کرده‌ایم که باید تاوان بدهیم؟- متوجهم که حرف‌های مادرم با حرف‌های خودم قاطی شده و کاری هم نمی‌شود کرد- نامه‌ی بلند بالایی بود. هر چی سند را زد نرفت. هر چی من هم سند را -علی‌رغم خواسته‌ی قلبیم-زدم نرفت. احتمالا به خاطر فیلتر شکن بود. گفتم نمی‌رود مادر من. گفت حتما یک کاری کرده‌اند که فقط تعریف و تمجیدها بیاید بالا -گفتم نه اینطور نیست و برای فیلتر شکن است، گفت کله‌ی پدر همه‌شان-بعد هم به همه‌شان گفت پدرسگ. حق هم داشت. من هم گفتم از این کامنت‌ها نگذار پس فردا دیدی آمدند سراغ تو. به شوخی گفتم. گفت بگذار بیایند. به جدی گفت. ادامه داد، این کاری است که ما کردیم و خودمان هم باید درستش کنیم. منظورش کل این قضایای انقلاب بود. مادرم خیلی ناراحت شده است. همیشه می‌گوید تمام دوستان شما تمام همسن و سال‌های شما مثل بچه‌های من هستند. ولی از طرفی هم خسته شده که این‌قدر برای همسن‌ و سال ‌های من غصه خورده. اما چطور می‌شود چیزی را که روی خون بنا شده از خون پاک کرد. چطور می‌شود دستگاهی که درست شده تا ظلم را پیاده کند ریسِت کرد و انتظار داشت دوباره همان کارها را شروع نکند. راهی نیست. به کی باید گفت؟ از چه طریقی باید گفت؟ فیسبوک؟ فکر نکنم. فکر کنم اگر رو در رو  و چشم تو چشم هم بگوییم به چیزی متهم شویم که خودمان هم درست ندانیم چیست.

* قبلاً تخصص من شاد کردن بود. بلد بودم چی کار کنم اما او را نمی‌توانم. من چیزی نیستم که او بخواهد. کاری نمی‌کنم که او دوست داشته باشد. و وقتی ادای انجام کاری را در می‌آورم که او دوست دارد نتیجه افتضاح است. او همیشه می‌گوید این‌طور نیست و می‌گوید من پسر خوب و مهربانی هستم. ولی هم من و هم او می‌دانیم این‌طور نیست. قدرتم کم است. خودم هم آدم درستی نیستم، یعنی من ترک ورداشته‌ام. و کمی هم…کم که نه مقدار زیادی هم ول کرده‌ام. برایم مهم نیست چی بشود. اتفاقات در زمانی که باید می‌افتادند و فرصتش بود برایم نیفتادند و دیگر چیزی برایم اهمیت ندارد، جز زمین خوردن باعث و بانی ِ نیفتادن اتفاقات. که آن هم واقعاً اندازه‌ای که کلمات نشان می‌دهند مهم نیست. البته دیگر نمی‌خواهم درست بشوم، کار من درست کردن است، نه درست شدن. سر بازی آلمان و آرژانتین رفت دراز کشید و من با سه نفر دیگر بازی را تماشا کردم. دوست داشتم آلمان بزند. من از نود که شش سالم بود و پدرم بازی‌های جام‌جهانی ایتالیا را در یک تلویزیون پارس که رنگ چوب بود تماشا می‌کرد و ما در خانه‌ی امیرآباد ساکن بودیم و خبری از تومور و پیری و چیزهای زشت بزرگسالی نبود دوست داشتم آلمان بزند. جز جام جهانی آمریکا که آلمان خیلی زود سوت شد و بعدش دوست داشتم ایتالیا بزند-چون از برزیل متنفر بوده، هسته، تخمه- همیشه دوست داشتم آلمان بزند. اگر آلمان حذف می‌شد دیگر برایم مهم نبود کی بزند یا بخورد. شاید کمی آرژانتین و  کمی انگلیس. چه جالب این دو تا با هم مشکل دارند. چه‌طور ممکن است فردی هر دوی این تیم‌ها را دوست داشته باشد؟ این‌طور که در بچگی این چیزهای تخمی اهمیت ندارند. رنگ لباس‌ها و ریخت بازیکن ها و ژ داشتن ِ آرژانتین مهم است. اینکه بیتل‌ها ایینگلیسی بودند مهم است و اینکه کلینزمن بعد از گل روی زمین سر می‌خورد و اینکه او بوده که به رودبار کمک کرده نه کس دیگری. برعمس چیزی که الان رسم شده و باعث و بانی اش اینترنت است، اگر کسی بخواهد طرفدار آلمان بشود لازم نمی‌بینم از من اجازه بگیرد. اگر کسی بخواهد به آلمان‌ها فحش بدهد هم ناراحت نمی‌شوم چون من ایرانی‌ام. از زبان آلمانی متنفرم و هیچ آواز آلمانی‌‌ای را هم نمی‌توانم تا آخر گوش کنم چون نمی‌فهمم چی می‌گویند-البته در مورد فرانسوی  با اینکه از زبان فرانسوی بدم می‌آید ولی خیلی از آوازهایشان را تا آخر گوش می‌کنم- ولی سینمای آلمان را دوست دارم-و مال فرانسه را نه-. هر بیست دقیقه یک بار بهش سر زدم. دستش را جوری روی سرش گذاشته بود انگار آفتاب چشمش را اذیت می‌کرد. البته چشمش بسته بود و هیچ آفتابی نمی‌توانست به آن چشم‌ها صدمه بزند، یعنی حتی کوچکترین صدمه‌ای. نافش افتاده بود بیرون چون تی‌شرتش از عمد اینطوری طراحی شده بود که ناف بیفتد بیرون. ولی اینطور که او خوابیده بود، ناف بیش از حد لزوم بیرون افتاده بود ولی من هم مشکلی نداشتم و حتی می‌توانم بگویم خوشم هم می‌آمد.  یک پایش رفته بود زیر یک پای دیگرش. و کفش‌هایش خیلی مرتب آن کنار جفت شده بود. مثل یک خسته‌ی حقیقی خوابیده بود. باید هم خسته باشد. عزیزش را ازش گرفته‌اند و انداخته‌اند زندان. و دوست پسرش هم آدمی است که بلندپروازی را دوست دارد اما پریدن بلد نیست. نزدیک شدم. صدای نفس کشیدنش را شنفتم. یک بوس کوچولو. بلند شدم. هر بیست دقیقه یک بار بهش سر زدم به این این امید که از سر و صدای من بلند شود و بیاید آن‌جا کنارم بنشیند و من بغلش کنم و از گرمای وجودش سرخوش شوم و با هم بازی را ببینیم و از بردن آلمان مثل بقیه‌ی آدم‌هایی که طبیعی است که از آلمان متنفر باشند زجر بکشد. دفعه‌ی آخر شالش را از رو صندلی برداشتم و کشیدم روش چون فکر کردم ممکن است سردش باشد. ولی گرمش شد و از خواب بلند شد. آمد کنارم نشست و چای نوشید. حتی نگذاشتم راحت خوابش را بکند. اما گرمای وجود ِ یک موجود زیبا چیزی بود که نصیبم شد، و من هم تعهد نداده‌ام جایی که همه‌ی چیزهای خوب دنیا را برای خودم نخواهم.